حرف راست

شعري از خانم پروين اعتصامي

خانم رخشنده اعتصامی متخلص به (پروین) از شاعره های بسیار معروف معاصر کشور ماست. وی طبعی بسیار شیرین و لطیف و روان دارد. او از دوران کودکی به سرودن شعر علاقه داشت. و در جوانی به اوج قدرت در سرودن اشعاری پر مغز و پر معنا و حکیمانه دست یافت که ابیاتش انسان را به یاد شعرهای ناصرخسرو قبادیانی و دیگر استاتید این فن می اندازد.

وی در سال ۱۲۸۵ هجری شمسی به دنیا آمد و در سن ۳۵ سالگی ناباورانه بر اثر بیماری حصبه در آغوش مادرش جان داد و همه را در سوگ خود و آثار دیگری از خود باقی گذاشت. قبر آن شاعره گرامی در صحن حضرت فاطمه معصومه (ُس) در شهر قم مدفون است. جهت پی بردن به زیبایی اشعار این شاعره نامی شعری را که پادشاهان سروده است در اینجا می آوریم:

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

پرسید زان میانه یکی کودک یتیم

کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست

آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست

پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست

نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت

این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست

ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است

این گرگ سال‌هاست که با گله آشناست

آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است

آن پادشا که مال رعیت خورد گداست

بر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن

تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست

پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود

کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست

انوار خدا

https://media.mehrnews.com/d/2018/12/18/3/2988249.jpg

انوار خدا

مادر موسي، چو موسي را به نيل / در فکند، از گفته ربّ الجليل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه / گفت کاي فرزند خُرد بي‌ گناه
گر فراموشت کند لطف خداي / چون رهي زين کشتي بي ناخداي
گر نيارد ايزد پاکت بياد / آب خاکت را دهد ناگه بباد
وحي آمد کاين چه فکر باطل است/ رهرو ما اينک اندر منزل است
پرده شک را برانداز از ميان / تا ببيني سود کردي يا زيان
ما گرفتيم آنچه را انداختي / دست حقّ را ديدي و نشناختي
در تو، تنها عشق و مهر مادري است / شيوه ما، عدل و بنده پروري است
نيست بازي کار حقّ، خود را مباز / آنچه برديم از تو، باز آريم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است / دايه‌اش سيلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغيان مي‌ کنند / آنچه مي گوئيم ما، آن مي‌ کنند
ما، بدريا حکم طوفان مي‌ دهيم / ما، بسيل و موج فرمان مي‌ دهيم
نسبت نسيان بذات حق مده / بار کفر است اين، بدوش خود منه
به که برگردي، بما بسپاريش / کي تو از ما دوست‌تر مي داريش
نقش هستي، نقشي از ايوان ماست / خاک و باد و آب، سرگردان ماست
قطره‌اي کز جويباري مي‌ رود / از پي انجام کاري مي‌ رود
ما بسي گم گشته، باز آورده‌ايم / ما، بسي بي توشه را پرورده‌ايم
ميهمان ماست، هر کس بينواست / آشنا با ماست، چون بي آشناست
ما بخوانيم، ار چه ما را رد کنند / عيب پوشيها کنيم، ار بد کنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت / زاتش ما سوخت، هر شمعي که سوخت
کشتي اي ز آسيب موجي هولناک / رفت وقتي سوي غرقاب هلاک
تند بادي، کرد سيرش را تباه / روزگار اهل کشتي شد سياه
طاقتي در لنگر و سکّان نماند / قوّتي در دست کشتيبان نماند
ناخدايان را کياست اندکي است / ناخداي کشتي امکان يکي است
بندها را تار و پود، از هم گسيخت / موج، از هر جا که راهي يافت ريخت
هر چه بود از مال و مردم، آب برد / زان گروه رفته، طفلي ماند خرد
طفل مسکين، چون کبوتر پر گرفت / بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول، وهله، چون طومار کرد / تند باد انديشه يِ پيکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان مکن / اين بناي شوق را، ويران مکن
در ميان مستمندان، فرق نيست / اين غريق خُرد، بهر غرق نيست
صَخره را گفتم، مکن با او ستيز / قطره را گفتم، بدان جانب مريز
امر دادم باد را، کان شيرخوار / گيرد از دريا، گذارد در کنار
سنگ را گفتم بزيرش نرم شو / برف را گفتم، که آب گرم شو
صبح را گفتم، برويش خنده کن / نور را گفتم، دلش را زنده کن
لاله را گفتم، که نزديکش بروي / ژاله را گفتم، که رخسارش بشوي
خار را گفتم، که خلخالش مکن / مار را گفتم، که طفلک را مزن
رنج را گفتم، که صبرش اندک است / اشک را گفتم، مکاهش کودک است
گرگ را گفتم، تن خردش مَدر / دزد را گفتم، گلوبندش مبر
بخت را گفتم، جهانداريش / ده هوش را گفتم، که هُشياريش ده
تيرگيها را نمودم روشني / ترسها را جمله کردم ايمني
ايمني ديدند و ناايمن شدند / دوستي کردم، مرا دشمن شدند
کارها کردند، اما پست و زشت / ساختند آئينه‌ها، اما ز خشت
تا که خود بشناختند از راه، چاه / چاهها کندند مردم را براه
روشنيها خواستند، اما ز دود / قصرها افراشتند، امّا به رود
قصّه‌ها گفتند بي‌اصل و اساس / دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبريز کردند از فساد / رشته‌ها رشتند در دوک عِناد
درسها خواندند، امّا درس عار / اسبها راندند، اما بي‌ فِسار
ديوها کردند دربان و وکيل / در چه محضر، محضر حيّ جليل
سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک / در چه معبد، معبد يزدان پاک
رهنمون گشتند در تيه ضلال / توشه‌ها بردند از وزر و وبال
از تنور خودپسندي، شد بلند / شعله کردارهاي ناپسند
وارهانديم آن غريق بي‌ نوا / تا رهيد از مرگ، شد صيد هوي
آخر، آن نور تجلّي دود شد / آن يتيم بي‌ گنه، نِمرود شد
رزمجوئي کرد با چون من کسي / خواست ياري، از عقاب و کرکسي
کردمش با مهربانيها بزرگ / شد بزرگ و تيره دلتر شد ز گرگ
برق عجب، آتش‌بسي افروخته / وز شراري، خانمان‌ها سوخته
خواست تا لاف خداوندي زند / برج و باروي خدا را بشکند
راي بد زد، گشت پست و تيره راي سرکشي کرد و فکنديمش ز پاي
پشه‌اي را حکم فرموديم؛ خيز / خاکش اندر ديده خودبين بريز
تا نماند بادِ عُجبش در دماغ / تيرگي را نام نگذارد چراغ
ما که دشمن را چنين مي‌ پروريم / دوستان را از نظر، چون مي‌ بريم
آنکه با نمرود، اين احسان کند / ظلم، کي با موسي عمران کند
اين سخن، پروين، نه از روي هواست / هر کجا نوري است، ز انوار خداست

پروين اعتصامي

.......... (لغت معني) ..........

نيل = رودخانه نيل در كشور مصر. خُرد = كوچك. کشتي بي ناخداي = جعبه اي كه حضرت موسي در آن بود. آب خاکت را دهد ... = آب رودخانه نيل تو را غرق مي كند. به که برگردي ... = بهتر است به خانه برگردي و او را به ما بسپاري. تو او را از ما بيشتر دوست نداري. ما بخوانيم، ار چه ما را رد ... = اگر چه خدا را فراموش مي كنند اما ما اگر بنده اي كار زشتي انجام بدهد او را افشا نمي كنيم. کشتي اي زاسيب ... = در زمان گذشته يك كشتي براي فرار از صدمه امواج سهمگين دريا در گردابي افتاد. = از اين بيت به بعد داستان كودكي نمرود پادشاه طغيانگر كشور مصر است. تند بادي، کرد سيرش ... = باد سختي مسير آن كشتي را عوض كرد. کياست = هوشياري . زيركي. ناخداي كشتي امكان ... = خداوند جهان هستي يكتا است. طفل مسکين، چون کبوتر ... = نمرود كوچك امواج دريا را به جاي مادرش در آغوش گرفت. روشنيها خواستند، اما ز دود تا بيت سجده ها كردند بر هر سنگ و خاك / در چه معبد ... = يعني گمراه شدند و مردم را هم گمراه كردند. تيه = بيابان. وزر و وبال = بار سنگين گناهان. وارهانديم آن غريق ... = آن طفل كوچكي را كه داشت در دريا غرق مي شد نجات داديم و او در بزرگي پادشاه و برده هوي و هوسش شد. خواست ياري از عقاب و كركسي ... = نمرود به ديگران گفت برايش تختي بسازند تا عقابها و كركسها آن را بلند كنند و به آسمان برود و خداوند را ببيند. پشه‌اي را حکم فرموديم ... = به پشه اي دستور داديم تا او را از تخت سلطنت پايين بكشد.(به فرمان خداوند پشه اي در بيني نمرود رفت، آن پشه نه مي مرد و نه بيرون مي آمد و او مدام عطسه مي كرد تا اينكه مُرد.)

شعري از خانم پروين اعتصامي

بر سر خاک پدر، دخترکي
صورت و سينه بناخن ميخست

که نه پيوند و نه مادر دارم
کاش روحم به پدر مي‌پيوست

گريه‌ام بهر پدر نيست که او
مُرد و از رنج تهيدستي رست

زان کنم گريه که اندر يم بخت
دام بر هر طرف انداخت گسست

شصت سال آفت اين دريا ديد
هيچ ماهيش نيفتاد به شست

پدرم مُرد ز بي داروئي
وندرين کوي، سه داروگر هست

دل مسکينم از اين غم بگداخت
که طبيبش ببالين ننشست

سوي همسايه پي نان رفتم
تا مرا ديد، در خانه ببست

همه ديدند که افتاده ز پاي
ليک روزي نگرفتندش دست

آب دادم بپدر، چون نان خواست
ديشب از ديده من آتش جست

هم قبا داشت ثريا، هم کفش
دل من بود که ايام شکست

اينهمه بخل چرا کرد، مگر
من چه ميخواستم از گيتي پست

سيم و زر بود، خدائي گر بود
آه از اين آدمي ديو پرست

..............(لغت معني)..............

مي خست = مجروح مي كرد. رست = رهايي يافت. راحت شد. يم = دريا. دهر = روزگار. شست = تور ماهي گيري. داروگر = پزشك. داروفروش. آب دادم به پدر ... = به پدرم آب دادم و او از من نان هم طلب كرد اما چون نداشتيم از تقاضاي او مات و مبهوت ماندم كه چه كنم. قبا = در اينجا يعني لباس. بخل = حسادت. سيم و زر بود گر ... = اگر انسانها خداشناس واقعي بودند، طلا و نقره داشتند كه به ما كمك كنند. آه از اين آدمي ... = اما افسوس كه انسانها خداشناس نيستند بلكه شيطان پرستند.

خنده

                                     شعري زيبا از مرحومه: پروين اعتصامي

هر که با پاکدلان، صبح و مسائي دارد
دلش از پرتو اسرار، صفائي دارد

زهد با نيّت پاک است، نه با جامه ي پاک
اي بس آلوده، که پاکيزه ردائي دارد

شمع خنديد به هر بزم، از آن معني سوخت
خنده، بيچاره ندانست که جائي دارد

سوي بتخانه مرو، پند برهمن مشنو
بت پرستي مکن، اين ملک خدائي دارد

هيزم سوخته، شمع ره و منزل نشود
بايد افروخت چراغي، که ضيائي دارد

گرگ، نزديک چراگاه و شبان رفته به خواب
بره، دور از رمه و عزم چرائي دارد

مور، هرگز به در قصر سليمان نرود
تا که در لانه ي خود، برگ و نوائي دارد

گهر وقت، بدين خيرگي از دست مده
آخر اين درّ گرانمايه بهائي دارد

فرّخ آن شاخک نورسته که در باغ وجود
وقت رستن، هوس نشو و نمائي دارد

صرف باطل نکند عمر گرامي، پروين
آنکه چون پير خرد، راهنمائي دارد

............. لغت معني .............

پاكدلان = انسانهاي بيريا و بي آلايش. صبح و مساء = روز و شب. رداء = لباس بلند. برهمن = رهبر دينهاي ديگر. ضياء = روشنايي. برگ و نوا = آذوقه.

شعري از خانم پروين اعتصامي.( اي دل!)

                         اي دل!

        اي  دل  عبث  مخور  غم  دنيــا  را                       فكرت   مكن   نيامده   فـــردا   را   

        اين دشت، خوابگاه  شهيدان است                       فرصت  شمار  وقت  تماشــــا  را

        از  عمر  رفته  نيز   شمــــاري  كن                       مشمار  جَدي و  عقرب و جوزا را 

        آرامشي   ببخش   تواني   گــــــــر                        يك  دردمند  خاطر  شيـــــــدا  را

        اي دوست  تاكـه  دسترسي داري                        حاجت  برآر  اهل  تمنّـــــــــــا  را

        زيرا   كه   جُستن  دل   مسكينـــان                        شايان سعادتي است  تـــوانا را

        مريم  بسي  به  نام   بود ،   ليــكن                         رتبت  يكي  است مريم عذرا را

        خود راي مي نباش كه خود رايي                         راند  از  بهشت  آدم و  حـــوا  را

        پاكي گزين كه راستي و پاكــــي                          بر  چرخ  بر  فراشت  مسيحا   را

        علم است ميوه شاخه هستي را                         فضل  است  پايه  مقصد  والا  را

        نيكو  نكوست،  غازه  و  گلگـــونه                          نبود   نياز   چهره  زيبـــــــــــــا  را 

        اي  نيك  با  بدان  منشين هرگــز!                         خوش نيست وصله جامه ديبا  را

        اي آن كه راستي به  من آمــوزي                         خـــود در ره كج از چه نهی  پا را

        خون يتيـــــم در كشي  و خواهي                          باغ   بهشت  و  سايه  طوبي را؟

        نيكي  چه  كرده ايم  كه  تا روزي                          نيكو   دهند  مزد  عمــــل  ما  را؟ 

        بر داشتيم   مهره   رنگيـــــــــن  را                           بگذاشتيم   لـــــؤلـــــؤي   لالا را

   .........................(لغت نامه).........................

 اي دل = اي عزيز من. اي جان من  عبث = بيهوده.    فكرت مكن ... = در فكر آينده ات نباش. غصه آينده ات را نخور.  جَدي = ستاره قطبي.    مشمار جدي و عقرب و جوزا را = فكر اينكه در ماه هاي آينده چنين و چنان خواهم كرد نباش. آرزوهاي دور و دراز نداشته باش.  يك دردمند خاطر شيدا را = يك نيازمند بيچاره و محتاج را. اهل تمنّا = نيازمندان. فقرا.   شايان = قابل توجه.  رتبت يكي است ... = حضرت مريم (س) فقط يكي است و منحصر به فرد است.   برچرخ برفراشت مسيحا را = حضرت عيسي را عروج داد و به آسمان برد.  غازه = سرخاب. گلگونه.   ضرور = لازم. نيازمند.   خوش نيست وصله ... = براي لباس فاخر، وصله بد شايستگي ندارد. دوستي با آدمهاي بد وصله نا هماهنگي است.   طوبي = درختي در بهشت كه در تمام خانه هاي بهشتيان يك شاخه از آن وجود دارد.  برداشتيم مهره رنگين ... = زرق و برق هاي دنيا را انتخاب كرديم و آخرت را از دست داديم.

اشعاری از خانم پروین اعتصامی (قلب مجروح.)

                      قلب مجروح 

   دی  کودکی  به  دامن  مادر  گریست زار         کز  کودکان  کوی  به  من  کس نظر نداشت

   اطفال رابه صحبت من ازچه میل نیست؟         کودک  مگــــر  نبود  کسی   کو  پدر  نداشت

   جز  من  میان این گل و باران کسی نبود          کو مـــوزه ای به پا و کلاهی  به سر نداشت

   آخر  تفاوت  من  و  طفلان شهر چیست؟          آیین  کودکی  ره  و  رسم  دگـــــــر  نداشت 

   هرگز  میان  مطبخ  ما  هیزمی  نسوخت          وین شمــــــع روشنایی از این بیشتر نداشت

   همسایگان  ما  بره  و  مرغ  می  خــورند          کس جز من و تو قـــــوت ز خون جگر نداشت

   بر  وصله های  پیرهنم  خنـــده  می کنند         دینار  و  درهمی  پدر  من  مـــــــگر  نداشت؟

   خندید  و  گفت  آنکه  به  فقر تو  طعنه زد        از دانه های گوهر اشکت خبـــــــــــر نداشت

   از  زندگانی  پدر  خود  مپــــــرس  از  آنک         چیزی به غیر تیشه و داس و تبــــــر نداشت

  بس رنج برد و کس نشمردش به هیچکس       گمنام زیست چون که ده وسیم و زر نداشت

  نساج  روزگار  در  این  پهن   بارگــــــــــــاه        از بهر ما قمـــــــــاشی از این خوب تر نداشت 

..........................(لغت نامه)..........................

دی = دیروز. کوی = محله. کوچه.  صحبت = هم نشینی.  موزه = کفش. پای افزار. مطبخ = آشپزخانه.  قوت = روزی. نانخورش.  ده = در اینجا ملک و آبادی و خانه و کاشانه.  دینار و درهم = سکه های طلا و نقره (پول در زمان قدیم).  نساج = پارچه باف.  پهن بارگاه = دنیای بزرگ. جهان آفرینش.  قماش = پارچه.

كبوتر

گنجشك

گنجشک خُرد گفت سحر با کبوتــــــری

کاخر تو هم برون کن از این آشیان سری

آفاق روشنست، چه خُسبی به تیــرگی

روزی بپر، ببین چمـــــــن و جویی و جَری

بنگر من از خوشی چه نکو روی و فربهم

ننگست چون تو مرغک مسکین که لاغری

گفتا: حدیث مهر بیاموزدت جهـــــــــــــان

روزی توهم شوی چو من ایدوست مادری

گِرد تو چون که پر شود از کودکان خُــــرد

جز کار مـــــــــــــــــادری نکنی کار دیگری

ترسم برون روم، بــَرد این بچه ها کسی

ترسم در آشیانه فتد ناگــــــــــــــــه آذری

شیرین نشد چو زحمت مــادر وظیفه ای

فرخنده تر ندیدم از این هیچ دفتــــــــــری

........................(لغت معنی)........................

خُرد = کوچک. ریز. ...چه خسبی به تیرگی؟ = چرا در تاریکی لانه ات می خوابی؟ جَر = شکاف زمین. نهر آب. فربه = چاق. آذر = آتش. شراره. جرقه. شیرین نشد چو ... = شیرین تر از مادر شدن کار و وظیفه ای وجود ندارد. فرخنده = مبارک. میمون.

شعری از خانم پروین اعتصامی (باد مهرگانی)

                     باد مهرگانی...!

     یکی پرسید از سقراط کز مردن چه می دانی؟     

                                                            بگفت ای بیخبر مرگ از چه خوانی زندگانی را؟

     اگر  زین  خاکـــدان پست  روزی  برپری،  بینی       

                                                            که گردون ها و گیتی هاست ملک آن جهانی را

    چراغ  روشن  جان  را  مکن در حصن تن  پنهان  

                                                             مپیچ  اندر  میان  خرقه  این  یاقـــوت  کانی  را

    مخسب  آسوده  ای  برنا  که  اندر  نوبت  پیـری     

                                                             به  حسرت  یاد  خواهی  کرد  ایام  جوانـی  را

   حقیقت  را  نخواهی  دید  جز  با  دیده  معـــنی       

                                                            نخواهی  یافت  اندر  دفتر  دیو  این  معانی  را

   اگر  صد  قرن  شاگردی  کنی  در  مکتب  گیتی    

                                                              نیاموزی  از  این  بی  مهر  درس  مهربانی  را

   تو  گه سرگشته جهلی و  گه  گمگشته غفلت 

                                                             سرو سامان که خواهد داد این بی خانمانی را   

   ز تیغ حرص، جان هر لحظه ای صد بار می میرد

                                                              تو  علت  گشته ای این مرگ های  ناگهانی را

   نبـــــاید  تاخت  بر  بیچــــارگان  روز  توانـــــایی                 

                                                               به  خـــــاطر  داشت  باید  روزگار  ناتـوانی  را

   بباید  کاشتن  در باغ  جان  از  هر گلی " پروین"      

                                                               بر  این گلزار  راهی  نیست  باد  مهرگانی  را 

  .......................(لغت معنی).........................

مهرگان = ماه مهر . پاییز . خاکدان = کنایه از دنیا.  اگر زین خاکدان پست ... = اگر از این جهان در گذشتی و مردی.  ملک آنجهانی = عالم پس از مرگ. عالم ملکوت. حصن تن = قلعه جسم. بدن. چراغ روشن جان را ... = روح روشنی بخش راه سعادت را در بدن خاکی زندانی و حبس نکن این گوهر باارزش را در میان لباس کهنه بدنت مخفی و پنهان مساز.  مخسب = نخواب.  برنا = جوان.  حقیقت را نخواهی دید جز ... = به جز با چشم دل به حقایق عالم پی نخواهی برد، این معانی در ایمان و عقیده به شیطان پیدا نمی شود.  اگر صد قرن شاگردی کنی ... = اگر صدها سال هم در دنیا زندگی کنی، از دنیا مهر و محبت نخواهی دید.  تو گه سرگشته جهلی و ... = تو گاهی نادانی می کنی و گاهی از هدفی که برای آن آفریده شده ای بیخبری.  ز تیغ حرص جان، ... = به خاطر حرص و طمع به دنیا هر لحظه ای می میری و زنده می شوی، تو خودت باعث و بانی این مرگهای ناگهانی هستی.   

شعری از خانم پروین اعتصامی.(طوطی و شکر)

                   طوطی و شِکّر!

          تاجری  در   کشور   هنـــــــــــدوستان              طوطئی  زیبـــــــا  خرید  از  دوستان

         خواجه  شد   در  دام  مهرش  پای  بند             دل  ز  کسب  و  کار خود  یکباره  کند

         در  کنار  او  نشستی  صبـــح  و  شـام             نه نصیحت گوش کرد  و  نه  پیــــــام

         هر   زمانش  زیر  پا  شکّر   فشانــــــــد              گاه  بر  دوش  و  گهی بر  سر نشاند

         بزم  خـــالی  شد  شبی  از  این  و  آن              خـــــانه  ماند  و  طوطی   و  بازارگان

         گفت سوداگر   به   طوطی   ای   عزیز!             خواب  از  من  برده  ادراک   و   تمیز

         چون که امشب خانه از مردم تهی است            خفتن ما  هر  دو  شرط  عقل  نیست

        نوبت   کار  است  اهـــــــــل  کار    باش!             من چو  خفتم، ساعتی بیــــــدار باش

        دخمه    بسیار    است   این   ویرانه   را             پاسبانی  کن یک امشب خانـــــــه را

        چون  نگهبانان  به  هر  سو  کـــــــن  نظر             بام  کوتاه  است  گر بسته  است در

         طوطیک  پر  کرد  زان  گفتار  گــــــــوش              شد  سراپا  از  برای  کار،  هــــــوش

         سودگر خفت و ز شب پاسی گـــــذشت              هم قفس هم خانه قیر اندود گشت

         بر فکند  از  گوشه ای  دزدی  کمنـــــــد               شد  به  زیر   آهسته  از  بام  بلنـــد

         هر چه دید  و  یافت  چون  ارزنش  چیـد               غیر  انبان  شــــــــــکر  کان  را  ندید

         دزد   بار  خویش  بست   و   شد   روان               خانه ی   خالی  بماند  و  پاسبـــــان

         صبح  دم   برخاست   بازرگان   ز  خواب                حجره ها  را دید بی فرش و خــراب

          کرد  از   انبار   و   از   مخزن  گـــــــــذر                 نه  اثر  از خشک  دید  و  نی  ز  تر

          چشم  طوطی  چون  به  بازرگان  فتاد                 بانگ زد کای خواجه صبحت خیر باد!

           گفت، آب این غرفه را  از   سر گذشت                 کار  من  دیگر  زخیر  و  شر گذشت

           سودم  آخر دود شد ،  سرمایه   خاک                  خانـه  مانند  کف دست  است  پاک

           فرش ها کو کیسه های زرکجاست؟                   گفت طوطی کیسه شکّــــر بجاست

           گفت  دیشب  در سرای  ما  که بود                    گفت  شخصی  آمــد  اما  رفت  زود

           گفت  دستار  مـــرا  بر  سر  نداشت                    گفت  من  دیدم که  شکّر بر نداشت

           گفت  مُهر  و بدره  از جیبم  که  برد                     گفت  او  یک ذرّه  زین شکّر  نخورد

           زانچه  گفتی  نکته  ها  آموختـــــــم                     چشم روشن بین به هر سو دوختم

           پیش ما ای خواجه شکّر پر بهــاست                    تا چه  چیز  ارزنده  در  نزد شماست

 .......................(لغت نامه)........................

  حجره = اتاق.مغازه. دکان. خواجه = آدم بزرگوار. غرفه = خانه. محل عرضه چیزی. دستار = عمامه. سربند. بدره = کیسه طلا. بزم خالی شد شبی... = یک شب در خانه غیر از بازرگان و طوطی کس دیگری نبود. سودگر = سوداگر. تاجر. خواب از من برده ... = بی خوابی مرا کلافه کرده است.  دخمه بسیار است ... = این خانه سوراخ سمبه زیاد دارد. شد سراپا از برای ... = حواسش را کاملا جمع کرد. قیراندود = تاریک و سیاه.  چون ارزنش چید = مانند ارزن (دانه ای که پرندگان می خورند.) همه را برداشت و جمع کرد.  انبان = کیسه چرمي.

شعری از خانم پروین اعتصامی (دخترک فقیر)

                              دخترک فقیر!

     دختری خُـرد به مهمانی رفت                  در صف دخترکی چند خــــــــزید

         آن یک افکنـــــد بر ابروی گره                  وین یکی جامه به یکسوی کشید

         این یکی وصله زانـــوش نمود                 وان به پیراهن تنگش خنـــــــدید 

        آن ز ژولیدگــــــیِ مویش گفت                  وین ز بیــــــــرنگی رویش پرسید

        گرچه آهسته سخن می گفتند                همه را گوش فــــــراداد و شنید 

        گفت خنـــــدید به افتاده سپهر                  زان شما نیز به من می خنـــدید

       نیستید آگــه از این زخم از آنک                  مار ادبار شما را نگــــــــــــــــزید

       درزی مفلس ومنعم نه یکیست                 فقر از بهر من این جامه بریـــــــد

       مادرم دست بشست از هستی                دست مهــــری به سر من نکشید

       شانه مـوی من انگشت منست                 هیچکس شانه برایم نخــــــــــرید

      خوش بود بازی اطفــــــــال ولی                 هیچ طفلیم به بازی نگــــــــــــزید

      بهره از کودکی آن طفل  نبــــرد                  که نه خندیدونه جست ونه دویـــد

      ..........برویم در شادی ............ 

دوستان این شعر خیلی مفصل و غم انگیز است. برای خواندن آن به دیوان خانم پروین اعتصامی شعر "تهیدست" مراجعه بفرمایید.

.........................(لغت نامه).........................

     خُرد = کوچک.  ژولیدگی = آشفتگی. پریشانی.   گفت خندید به افتاده ... = گفت به روزگاری که مرا به این حال انداخته است باید بخندید نه به من.    وصله زانوش نمود = وصله سر زانویش را به دیگران نشان داد.  نیستید آگه از این زخم از ... = شما از رنج و بدبختی های من بیخبرید، چون بلای من به سر شما نیامده است.   درزی مفلس و منعم نه ... = خیاط فقیر و ثروتمند یکی نیست. فقر باعث شده است که من به این روز بیفتم. نگُزید = انتخاب نکرد.  درزی = خیّاط.  

شعری از خانم پروین اعتصامی. (سیر و پیاز)

                               سیر و پیاز!

       سیر یک روز طعنه  زد به پیـاز                                  که  تو مسکیــــن  چقدر بدبویی

       گفت از عیب خـویش به خبری                                  زان ره از خلق عیب می جویی

       گفتن از زشت رویی  دگـــــران                                  نشود  باعث  نــــــــــــــکو رویی

       توگمان کرده ای که شاخ گلی                                  به صف ســرو و لاله می رویی

       یا که همبــــوی مشک   تاتاری                                  یا ز ازهار   باغ مینـــــــــــــــویی

       خویشتن بی سبب بزرگ مکـن                                  تو هم از ساکنــــــان این کویی

       در خــــود آن به که نیکتر نگری                                  اول آن به که عیب خــود گویی

       ما زبونیم و شوخ جامه و پست                                  تو چرا شـــوخ  تن نمی شویی

    .......................................................(لغت نامه)....................................................

       طعنه زد = سرزنش کرد.     زان ره = به آن علت.   مشک تاتار = نافه آهوی ختن. ماده ای بسیار خوشبو.   ازهار = شکوفه ها.   مینو = بهشت.      تو هم از ساکنان... = تو هم از هم گروه های گیاهی مثل من هستی. (یعنی: از یک جنس هستیم.)   شوخ جامه = چرکین لباس.    شوخ = چرک. ناپاکی.  گفتن از زشترویی ... = اگر بدی دیگران را به رخشان بکشی دلیلی بر خوب بودن تو نمی شود.

شعری از خانم پروین اعتصامی. (دل ویرانه عمارت کردن.)

                               دل ویرانه عمارت کردن!

       ای  دل  اول قدم  نیکـــــــــــدلان                      با بد و نیک جهان ساختن است.

      صفت  پیشروان  ره  عقــــــــــــل                       آز را پشت  سر انداختـن است.

      ای  که با چرخ همـــــی بازی نرد                       بردن اینجا همه را باختن است.

      اهرمن را به هوس دست مبوس                        کانـدر اندیشه تیغ  آختن است.

      عجب از گمشدگان نیست، عجب                        دیــو را دیدن و نشناختن است.

      تو زبون تن  خاکــــــــــی و چو باد                       توسـن عمــر تو در تاختن است.

      دل  ویرانه  عمــــــــــــــارت  کردن                        خوشتر از کاخ برافراختن است.       

........................(لغت نامه).........................

  نیکدل = خوش طینت. خوش باطن.   آز = طمع. حرص. مال دوستی.  ای که با چرخ همی ... = ای کسی که می خواهی با دنیا و روزگار قمار کنی، اگر برنده هم بشوی باخته ای.   اهرمن = شیطان. دیو. تیغ آختن = آماده جنگ بودن. شمشیر کشیدن.  عجب از گمشدگان نیست... = غرق شدگان در دنیا و عمر باختن جهان فانی تعجبی ندارند، تعجب در این است که این شیطان را ببینی و آن را نشناسی.   تو زبون تن خاکی و ... = تو در اسارت تن خاک خود هستی و عمر تو مانند اسبی سرکش دارد باسرعت می گذرد.     دل ویرانه عمارت کردن ... = دل غمزده ای را شاد کردن بهتر از ساختن کاخ و بارگاه در دنیاست. 

اختر چرخ ادب...(شعر خانم پروین اعتصامی برای سنگ مزارش)

                         اختر چرخ ادب...!

         خانم رخشنده اعتصامی متخلص به (پروین) از شاعره های بسیار معروف معاصر کشور ماست. وی طبعی بسیار شیرین و لطیف و روان دارد. او از دوران کودکی به سرودن شعر علاقه داشت. و در جوانی به اوج قدرت در سرودن اشعاری پر مغز و پر معنا و حکیمانه دست یافت که ابیاتش انسان را به یاد شعرهای ناصرخسرو قبادیانی و دیگر استاتید این فن می اندازد.

         وی در سال ۱۲۸۵ هجری شمسی به دنیا آمد و در سن ۳۵ سالگی ناباورانه بر اثر بیماری حصبه در آغوش مادرش جان داد و همه را در سوگ خود و آثار دیگری از خود باقی گذاشت. قبر آن شاعره گرامی در صحن حضرت فاطمه معصومه (ُس) در شهر قم مدفون است. جهت پی بردن به زیبایی اشعار این شاعره نامی شعری را که برای حکّ کردن بر روی سنگ مزار خود سروده است در اینجا می آوریم:   

       اینـــــــــکه خاک سیهش  بالین است                  اختر  چرخ ادب پـــــــــــــــــــروین است

       گر چه  جز تلخــــــــــــی  از ایام  ندید                  هر چه خواهی سخنش شیـرین است

      صاحب  آنهمه  گفتــــــــــــــــــار  امروز                  سائل   فاتحـــــــــــــــــه و یاسین است

      دوستان  به  که ز وی یـــــــــــاد  کنند                   دل بی دوست دلی غمگیــــــــن است   

      خاک در دیده بســــی  جان فرساست                  سنـــــگ بر سینه بسی سنگین است

      بیند  این  بستر و  عبــــــــــــــرت  گیرد                  هر کــــــه را چشـم حقیقت بین است

      هر  که  باشی  و  ز هر جــــــــا برسی                  آخـــــــــــرین  منزل  هستی این است

      آدمــــــــــــــــی  هر  چه  توانگر    باشد                  چون به این نقطه رسدمسکین است

      اندر  آنجا   که  قضــــــــــــــا  حمله کند                  چاره تسلیم و ادب تمکیـــــــــن است

      زادن  و  کشتن  و  پنهان  کـــــــــــــردن                  دهــــــــــــر را رسم و ره دیرین است

      خرّم آن کس که  در  این  محنت  گــــاه                 خاطــــــــــــری را سبب تسکین است